logo
امروز : یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۶:۴۷
[ شناسه خبر : ۳۴۴۹۷ ] [ مدت زمان تقریبی برای مطالعه : 6 دقیقه ]
روایتی متفاوت از یک معلم؛

اراده یک بانوی روستایی که سرآغاز یک تحول بزرگ در زندگی می‌شود

اراده-یک-بانوی-روستایی-که-سرآغاز-یک-تحول-بزرگ-در-زندگی-می‌شود
گاهی اوقات خودت نمی‌دانی در کجای مسیر زندگی قرار گرفته‌ای و زمان تو را به کجا سوق خواهد داد، شاید هزاران برنامه در سر داشته باشی و برای خود زندگی را آن‌طور ترسیم کنی که می‌خواهی اما به یک باره یک جمله، یک اتفاق تلخ یا شیرین، یک حرف درگوشی و یا... از تو فردی دیگر می‌سازد.

به گزارش پایگاه خبری_تحلیلی «موج رسا» گاهی اوقات خودت نمی‌دانی در کجای مسیر زندگی قرار گرفته‌ای و زمان تو را به کجا سوق خواهد داد، شاید هزاران برنامه در سر داشته باشی و برای خود زندگی را ان‌طور ترسیم کنی که خود می‌خواهی اما به یک باره یک جمله، یک اتفاق تلخ یا شیرین، یک حرف درگوشی و یا... از تو فردی دیگر می‌سازد.

بیشتر بخوانید

 گاهی در مسیری جدید و با هدفی متفاوت در زندگی قرار می‌گیری و با پروراندن روح و جسم خود آنقدر به بالندگی می‌رسی که جامعه‌ای از تو متاثر می‌شود.

از زنجان، داستان گل‌آفرین باقری از این دست داستان‌هاست که با یک اتفاق ساده مسیر زندگی خود را عوض کرده و امروز توانسته جایگاه اجتماعی خود را ارتقا دهد، زنی خودساخته که با خودباوری توانسته یک تنه پشت همه مشکلات را به زمین بزند.

برای شنیدن داستان این بانوی فرهیخته به سراغ او رفتیم و از وی خواستیم تا داستان زندگیش را برایمان تعریف کند.

گفتگویش را این گونه با خبرنگار موج‌رسا شروع کرد؛ گل‌آفرین باقری متولد ۱۳۴۹ در روستای قطاربلاغی یکی از روستاهای قیدار هستم.

روستای ما مدرسه دخترانه نداشت، فقط یک مدرسه پسرانه تا کلاس چهارم داشت و بعد کلاس چهارم دانش‌آموزان پسر نیز برای ادامه تحصیل باید راهی شهر ابهر می‌شدند.

با شرایط نبود مدرسه روز‌ها سپری می‌شد و من نیز به کار فرش‌بافی در منزل مشغول بودم، زمان می‌گذشت دریغ از اینکه من حروف الفبا را یاد گرفته باشم، بالاخره بعد از چشیدن سرد و گرم روزگار و گذر از سختی در سن ۱۲ سالگی به همراه خانواده به شهر رفتیم، پدرم با تفکراتی که داشت مانع از رفتن تک دخترش که بنده باشم به مدرسه شد.

تا ۲۱ سالگی لذتی از خواندن و نوشتن نبرده بودم

با این شرایط تا سن ۲۱ سالگی، لذت سواد خواندن و نوشتن را نچشیده بودم، در شهر همسایه‌ها هر روز مقابل در خانه ما جمع می‌شدند هر بار به من می‌‌گفتند چرا نهضت سواد آموزی نمی‌روی و درس نمی‌خوانی همین جملات جرقه‌ای در ذهن خودم و بعد پدرم شد، اسفند ماه سال ۶۸ بود که آقای حیاتی اخبار می‌گفت که آقای خامنه‌ای فرمودند؛ برای تمام بی‌سوادان واجب است که در کلاس‌های سوادآموزی شرکت کنند و باسواد شوند! از آنجایی که ایشان ارادت خاصی به حضرت آقا داشتند، تنشان لرزید و گفتند چون مجتهدمان امر فرموده‌اند باید به مدرسه بروی و درس بخوانی.

 اواخر بهار بود که معلمان سوادآموزی به در خانه ما آمدند و بنده ثبت نام کردم و خرداد ماه ۶۹ وارد کلاس‌های نهضت سوادآموزی شدم، اولین کلاس نهضت سوادآموزی‌ام از ۱۷ خرداد ماه شروع شد و در نهایت ۲۷ شهریور امتحان دادیم و تمام نمره‌هایم ۲۰ شد و چون شاگرد اول شناخته شدم پدرم از این بابت خیلی خوشحال شد البته قرار پدرم بر این بود که من فقط کلاس اول بخوانم دیگر ادامه تحصیل ندهم اما زمانی که استعدادم را دید اجازه داد که کلاس دوم و به این ترتیب مقاطع دیگر را بخوانم و مدرک پنجم را اخذ کنم، اما دوره راهنمایی را به صورت غیر حضوری در منزل می‌خواندم از برادران و اطرافیان که باسواد بودند کمک می‌گرفتم البته معلم‌های نهضت سوادآموزی‌ام نیز در این مقطع بسیار کمک کننده بودند و در نهایت خرداد ماه به صورت آزاد امتحان می‌دادم.

در دانشگاه ملی قزوین پذیرفته شدم

 اما برای ورود به دوره دبیرستان باز چالش‌هایی وجود داشت به دلیل اینکه دوره نظام جدید امکان تحصیل غیرحضوری میسر نبود، بنده نمی‌توانستم به صورت غیر حضوری درس بخوانم، بالاخره پدر با کش و قوس‌های فراوان اجازه داد تا وارد دبیرستان بزرگسالان شوم، من دیپلم را با هر سختی که شده خواندم و به اتمام رساندم در نهایت کنکور دادم و سال ۷۸ در دانشگاه ملی قزوین در رشته معارف اسلامی ‌پذیرفته شدم اما پدرم اجازه تحصیل در استان دیگر را ندادند و وارد دانشگاه آزاد ابهر شدم و همان سال به صورت موقتی کارمند بهزیستی نیز شدم و هزینه تحصیلم را نیز خودم تامین می‌کردم. البته همزمان در کتابخانه دانشگاه آزاد هم ساعتی کار دانشجویی انجام می‌دادم و شدید علاقه‌مند به کتاب و کتابخوانی بودم.

با این حال صبح در بهزیستی بودم بعد از ظهر‌ها در کلاس‌های دانشگاه شرکت می‌کردم و از سویی دیگر کلاس‌هایی که در طرف صبح دایر بود و من باید سر کارم در بهزیستی حاضر می‌شدم با هماهنگی اساتیدم روز‌های پنج‌شنبه و جمعه حضور می‌یافتم با این اوصاف لیسانسم را از دانشگاه آزاد گرفتم و برای فوق لیسانس آزمون دادم و دانشگاه تهران قبول شدم.

در دوره لیسانس به دلیل کار دانشجویی در کتابخانه قسمتی از وقتم را صرف خواندن کتاب‌های جامعه شناسی، کتاب حقوق زن در اسلام شهید مطهری و فاطمه فاطمه است دکتر شریعتی و چند کتاب دیگر که مربوط به زنان بود می‌کردم تا اینکه ذهنم تحول یافت و ترجیح دادم تغییر رشته بدهم و در رشته جامعه‌شناسی خانواده وارد دانشگاه در مقطع کارشناسی ارشد در تهران شوم و در نهایت پس از دو سال تحصیل سال ۸۶ از پایان‌نامه خود دفاع کردم.

به خاطر آرامش همسرم از ادامه تحصیل در مقطع دکتری منصرف شدم

پایان نامه ارشدم رتبه اول در دانشگاه شناخته شد و بسیار مورد تجلیل قرار گرفت. با اینکه دکتری هم قبول شدم اما به دلیل همزمانی با ازدواجم از ادامه تحصیل منصرف شدم چراکه همسرم جانباز اعصاب روان بود و باید برای بهتر شدن روحیات و آرامش ایشان تلاش می‌کردم بنابراین مجبور به نقل مکان شدیم و حال ایشان به لحاظ روحی خیلی بهتر شد.

در نهایت وارد سیستم آموزش و پرورش استان شدم و سال‌هاست که در شهرستان ابهر در شغل شریف و خطیر معلمی فعال هستم و برای این مسیری که انتخاب کرده‌ام بسیار شاکر و قدردان خداوند هستم.

اولین جمله‌ای که بر روی فرش بافتم برای همیشه ماندگار شد

 در نهایت خانم معلم سوژه گزارش ما با یک خاطره‌ای از تحصیل در نهضت سواد آموزی گفتگویش را اینگونه به اتمام رساند، در سال ۶۹ که به سرعت حروف الفبا را یاد گرفته و جمله‌بندی را فراگرفته بودم با ورود اولین گروه آزادگان به استان زنجان همزمان شد و من هم که فرش می‌بافتم با شوق ذوق خاصی در گوشه‌ای از فرش نوشتم "سالروز بازگشت آزادگان به کشور در سال ۶۹" اما این کار من با واکنش شدید پدرم مواجه شد و ایشان گفتند نقشه فرش را بهم ریخته‌ای و قطعا به لحاظ ریالی قیمت پایین‌تری از ما خرید خواهند کرد اما اتفاق جالب و قشنگی که افتاد این بود که فردی که فرش را از پدرم می‌خرید و صادر می‌کرد از این فرش استقبال بسیاری کرد و فرش دستبافت من را با قیمت بالاتری از قبل خرید و به موزه آلمان برد.

زهرا بیات

انتهای خبر/

فرم ارسال نظر